دیروز بعد از حدودا ً یک ماه و نیم سه تایی با هم رفتیم مرکز شهر ،از 8 فروردین تا دیروز فرصت این کار پیش نیومده بود(بدلیل ترافیک کاریه من و بابایی ).اما ماجراهای دیروز: از در مجتمع که بیرون زدیم ،مامان و بابا دستای طنین خانمی رو گرفتن و سه تایی قدم زنان راه افتادیم.چند قدم نرفته بودیم که یک هو عین فشنگ دستات رو از دستامون رها کردی و داشتی می دویدی وسط خیابون ، رسما ً من و بابایی هول کرده بودیم و برای چند ثانیه با بهت و حیرت دور خودمون می چرخیدیم ، سریع نرسیده به وسط خیابون جمعت کردیم ،حالا جریان چی بود ،خانم اون سمت خیابون یک گربه دیده بودن.(وای که خدا لحظه به لحظه تو رو از نو به ما می ده ، با خطرهایی که دائم اطرافت چرخ می زنن ،البته در ا...